.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۸۳→
خیره شدم به یه نقطه نامعلوم وبه یاد آوردم...آخرین شب باهم بودنمون و...تک تک لحظه هاش،عین یه فیلم از جلوی چشمام رد شدن و...به جایی رسیدم که منتظر خیره شده بودم تو چشمای ارسلان وازش جواب می خواستم...بلاخره لبخندی روی لبش نشست وصدای خیالیش توی گوشم پیچید:
- شقایق اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...شقایق اصلا عشق من نبوده...احساس من به شقایق،یه احساس پوچ وبچگانه بود...نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...حالا شقایق برای من،از هرغریبه ای غریبه تره.
قطره های اشک امونم وبریده بودن...
میون هق هق گریه هام زیرلب زمزمه کردم:
- اگه دوسش نداشتی...اگه عشق اولت نبود...اگه از هر غریبه ای واست غریبه تر بود...پس چرا الان به جای اینکه بامن باشی،کنار اونی؟!...چرا رادوین؟؟؟...دروغ گفتی؟؟تو تمام اون مدت که من بیشتر از چشمام بهت اعتماد داشتم؟!همه حرفات دروغ بود؟؟...همه اش؟!!!...حتی ابراز علاقه ات؟؟؟...یعنی تو تمام لحظه هایی که فکر می کردم دلت بامنه،به فکر یکی دیگه بودی؟...پس...چرا باورم نمیشه؟!!!چرا با این همه دلیل ومنطقی که برعلیه توئه،دل لعنتیم باور نمی کنه؟؟؟چیکار کردی باهاش که انقدر بهت اعتماد داره؟؟؟...چیکار کردی؟!!!
ودیگه نتونستم ادامه بدم...
سربه زیر انداختم واشک ریختم...به اندازه تمام دل تنگیام...دلخوریام...دلواپسیام...دلواپسی اینکه الان
کجاست؟چیکار می کنه؟؟...روبروی شقایق نشسته و خیره شده توچشماش؟داره با تمام وجودش بهش ابراز علاقه میکنه؟...داره با لبخند روی لبش،میگه عاشقتم؟!!...
حتی فکرشم دیوونه ام می کرد...
تو اون افکار عذاب آور غرق بودم که زنگ گوشیم من واز فکر بیرون آورد...
توجهی بهش نکردم...برام مهم نبود،کیه وباهام چیکار داره...دیگه هیچی مهم نبود...حس می کردم به تهش رسیدم...یه انتهای مبهم وغمگین...انتهایی که ارسلان رقمش زد...با دروغاش... دروغایی که باوجود برملا شدن تمام حقیقت،هنوز برام شیرین بودن...و هنوز به دروغ بودنشون یقین نداشتم!...
گوشیم بیش تراز ۵ بار دیگه زنگ خورد...کلافه شده بودم...
سعی کردم بهش توجهی نکنم...
برای بار شیشم باز زنگ زد!!!!
عصبی وبی حوصله،از کیفم بیرونش آوردم...دستم به سمت دکمه ریجکت رفت اما با دیدن اسم رضا،نتونستم تماس و رد کنم...
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه.دکمه سبزو فشار دادم:
- سلام...
صدای عصبانی وداد مانندش به گوشم خورد:
- هیچ معلوم هست کجایی؟؟؟...
- بیرون...
- بیرون؟!!...تو ساعت ۱۰ شب بیرون چی می خوای؟!!نمیگی این وقت شب،یه دختر تنها...به اینا فکر نمی کنی؟به دل نگران ما؟!!...نه؟!!!
چیزی نگفتم...فقط سکوت کردم...
سکوتم وکه دید،نفس عمیقی کشید تا عصانیتش فروکش کنه.بالحنی که سعی می کرد کنترل شده ومهربون باشه گفت:کجایی داداشی؟!!...نگرانت شدیم!...بگو کجایی بیام دنبالت...
نفس عمیقی کشیدم ونگاه گذرایی به سرتاسر پارک انداختم...بعداز یه مکث کوتاه دهن باز کردم وآدرس پارک وبهش دادم...
وبعد با گفتن"یه ربع دیگه اونجامِ..." تماس قطع شد...
گوشی وپرت کردم میون انبوه وسیله های توی کیفم...
آرنجام وبه زانوهام تکیه دادم وسرم وبین دستام گرفتم...
- شقایق اولین عشق من نبوده که بخواد فراموش نشدنی باشه!...شقایق اصلا عشق من نبوده...احساس من به شقایق،یه احساس پوچ وبچگانه بود...نه بیشتر!...من معنی عشق وبا توفهمیدم...حالا شقایق برای من،از هرغریبه ای غریبه تره.
قطره های اشک امونم وبریده بودن...
میون هق هق گریه هام زیرلب زمزمه کردم:
- اگه دوسش نداشتی...اگه عشق اولت نبود...اگه از هر غریبه ای واست غریبه تر بود...پس چرا الان به جای اینکه بامن باشی،کنار اونی؟!...چرا رادوین؟؟؟...دروغ گفتی؟؟تو تمام اون مدت که من بیشتر از چشمام بهت اعتماد داشتم؟!همه حرفات دروغ بود؟؟...همه اش؟!!!...حتی ابراز علاقه ات؟؟؟...یعنی تو تمام لحظه هایی که فکر می کردم دلت بامنه،به فکر یکی دیگه بودی؟...پس...چرا باورم نمیشه؟!!!چرا با این همه دلیل ومنطقی که برعلیه توئه،دل لعنتیم باور نمی کنه؟؟؟چیکار کردی باهاش که انقدر بهت اعتماد داره؟؟؟...چیکار کردی؟!!!
ودیگه نتونستم ادامه بدم...
سربه زیر انداختم واشک ریختم...به اندازه تمام دل تنگیام...دلخوریام...دلواپسیام...دلواپسی اینکه الان
کجاست؟چیکار می کنه؟؟...روبروی شقایق نشسته و خیره شده توچشماش؟داره با تمام وجودش بهش ابراز علاقه میکنه؟...داره با لبخند روی لبش،میگه عاشقتم؟!!...
حتی فکرشم دیوونه ام می کرد...
تو اون افکار عذاب آور غرق بودم که زنگ گوشیم من واز فکر بیرون آورد...
توجهی بهش نکردم...برام مهم نبود،کیه وباهام چیکار داره...دیگه هیچی مهم نبود...حس می کردم به تهش رسیدم...یه انتهای مبهم وغمگین...انتهایی که ارسلان رقمش زد...با دروغاش... دروغایی که باوجود برملا شدن تمام حقیقت،هنوز برام شیرین بودن...و هنوز به دروغ بودنشون یقین نداشتم!...
گوشیم بیش تراز ۵ بار دیگه زنگ خورد...کلافه شده بودم...
سعی کردم بهش توجهی نکنم...
برای بار شیشم باز زنگ زد!!!!
عصبی وبی حوصله،از کیفم بیرونش آوردم...دستم به سمت دکمه ریجکت رفت اما با دیدن اسم رضا،نتونستم تماس و رد کنم...
تک سرفه ای کردم تا صدام صاف بشه.دکمه سبزو فشار دادم:
- سلام...
صدای عصبانی وداد مانندش به گوشم خورد:
- هیچ معلوم هست کجایی؟؟؟...
- بیرون...
- بیرون؟!!...تو ساعت ۱۰ شب بیرون چی می خوای؟!!نمیگی این وقت شب،یه دختر تنها...به اینا فکر نمی کنی؟به دل نگران ما؟!!...نه؟!!!
چیزی نگفتم...فقط سکوت کردم...
سکوتم وکه دید،نفس عمیقی کشید تا عصانیتش فروکش کنه.بالحنی که سعی می کرد کنترل شده ومهربون باشه گفت:کجایی داداشی؟!!...نگرانت شدیم!...بگو کجایی بیام دنبالت...
نفس عمیقی کشیدم ونگاه گذرایی به سرتاسر پارک انداختم...بعداز یه مکث کوتاه دهن باز کردم وآدرس پارک وبهش دادم...
وبعد با گفتن"یه ربع دیگه اونجامِ..." تماس قطع شد...
گوشی وپرت کردم میون انبوه وسیله های توی کیفم...
آرنجام وبه زانوهام تکیه دادم وسرم وبین دستام گرفتم...
۹.۹k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.